مومیایی
چشم میمالم هنوزگوئی از خواب قرون برخاستم
زندگی گم کرده دنیای قدیم
نیست یک خشتی که عهدی نو کنم
خواب و بیداری چه کابوسی عبوس!
آشنایان رفتهاند
داغ یک دنیا عزیز
وای! وحشت میکنم
*
مومیائی زنده بود
چشمهای گودرفته، بر تنش احساس گور
شاید از اهرام مصر
شکل یک فرعون و بختالنصر، یا یک همچو چیز
با شنل پوسیده خود، ارث اعصار و قرون
سرد و سنگین میرود. در میان چهرههای مشئز.
گیج و گول و آج و واج
راه خود گم میکند
*
راه خود را بیخودی کج میکنم
میدوم در کوچهها، پسکوچهها
شاید آنجا که منزل داشتم
ها. همانجاست کز من چیزها جامانده است
کو؟ کجاست؟
گیج گیجی میخورم راهم دهید
آرزوها، عشقها گم کردهام
میروم دنبال آن گمگشتهها
*
سایهها از دور و بر در میروند
یادگارانی که شاید میشناسندم ز دور
آدمکهای که تند و فِرز غایب میشوند
جای پاشان از در و دیوار بالا میرود
سرصداها بیخگوشی، پچّ پچّ و گیج و گنگ
بیصفتها گور خود گم میکنند.
شاید آنها هم خجالت میکشند
سر بزیر افکندهام
از مُروّت دور نیست
شاید آنها هم چومن از گور بیرون آمدند
باید از محشر گذشت
این لجنزاری که من دیدم سزای صخرههاست
گوهرِ روشندل از کان جانی دیگر است
*
ارث بابا کوره قسمت کردهاند
آب و رنگ من یکیبرداشته
چشم و ابرویم بدست دیگری است
آن یکی پهلو قُلُمبیده چه خوب
شاید آن هم کلیههای من؟ صحیح!
ساز و چنگم در کُجا افتادهاند؟
این یکی ناچار میماند زمین
کُندة سنگین که زورش میرسد؟
*
این که رد شد آن رفیق من نبود؟
از قد وبالا که دیدم عین اوست
پس چطور؟
او مرا دیده و باین سردی گذشت؟
ها- بگو
این یکی هم مال او کش رفته است
*
باز کوه بیزبان وِر میزند
با که میگوید سخن؟ با من که نیست
گُنگ مجنون لالبازی درنیار
من دگر گوشم بدهکار تو نیست
با هالو را مترجم لازم است
من که شاعر نیستم
گو بگوید هر که میفهمد زبان راز را
*
دختره با برق چشمان سیاه
یکّه خوردم راستی
عین آن یاروی هفده قرن پیش
آنکه در تابوت قیصرها غنود
ها- صدایش درنیار، این هم بله
سرُمهدان دیگری دزدیده است
عُذر میخواهم پری
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمیآیم فرود
شاخ زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنة این درد نیست
برّههایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو
*
هردم اندازد بکول ابلهی
کهنه انبانی پر از بازیچه دارد این فلک
باز ابله زیر بار
خنده میگیرد مرا
عین آنهایی که وقتی بار دوش بنده بود
حاصل آن پشت ریش و ناگهان خر غلط گور
خندهام گیرد بگو یا گریهام زین سرنوشت
*
دادههای خود یکایک پس گرفت
عادتم داد و خمارم کرد و تریاقم نداد
لولهها را باز کرده جمع و جور
میزند زیر بغل
باز آوردی که چه؟
پس نمیگیرم برو
ناز زنهائی که میگفتند دنیا مرد نیست
*
قهوهخانه، سوت کور
زانوی سکّو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چّرتکی
پنجره، خمیازه کش
در خمار یک غزل، یک پنجهساز
چشم کاشیهای ابلق خوابناک:
از شکاف در بهر جان کندنیاست،
باز چشمک میزند
یک درخت بید مجنون سر بزیر
زُل زده در جوی آب اندیشهناک.
آشنای من نهان در بیخ و کنج سایهها
باز میخواند مرا
یک صدای التماس آمیز، گاهی خشمگین.
من چه میخواهی بگویم، یک نگاه
یک نگاته دردمند
آرزوی زنده کن من مردهام
*
در تقلاّی فرار و کُنجکاو
هر کجا سر میکنم زندان و قفل
هی زمین در زیر پا و آسمان بلای سر
این عقاب خشمناک سرنوشت.
در سکوت نیمشب. گاهی سحر،
یک پل اسرار، رنگآمیز و محو
بر فرازِ کوههای سرد و سنگین بستهاند
ماه از آنجا میرود
آه! آه!
صخرههای تیز وحشی بسته راه
این شنل پوسیده خواهد گیر کرد
بال و پر میسازم از این پارهها
یک شب مهتاب از این تگنای
بر فراز کوهها پر میزنم
میگذارم میروم
نالة خود میبرم
دردسر کم میکنم
*
مهلت زندانیان برزخ است
بازهم آزادی صد سال عمر
منعکس شد در جهان و سدّ اسکندر شکست
میلهها از هم درید و سیل باغوحش ریخت
امتحان آخری، خود آیت وقتی عظیم
عمر دنیا هم به پایان میرسد
جن برون فرمود از درگاه دولت انس را
دست در دست نفاق
پای ایمان در دل کفر و نفاق آید میان
جنگهای پرده پوشی منفجر خواهد شدن
میرسد افرشتگان
آشیان در مغز انسان میکنند
تیغ کین خار ندامت میشود
خشم وجدان التهاب دوزخ افروزد بجان
اتصال سیم برقش با عذاب وجدان
زنگ محشر میشکافد نعرهها و نالهها
پرده پایان فرود
یک سکوت هولناک و یک تکان
کفّهها بالا و پایین میروند
سرنوشتی مهر وموم
باز میگردم به گور
میشکافم وحشت غاری عظیم
شانههایم در فشار تگنا و تیرگی است
یک ستاره کوره سوسو میزند آن بیخها
روزن عشق و امید
چشمهائی خیره میپاید مرا
غُرش تمساح میآید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است
میروم
وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست